مثل مرداب، کشندهست، خودت میدانی
هر سلامی که به من میشود اینجا، بانو!
حیلهی گرگ درندهست، خودت میدانی
آخر از دست تو یک روز دلم میمیرد
مرگ… آغاز پرندهست، خودت میدانی
توی این بازی تکراری شطرنج جنون
هر کسی باخت برندهست، خودت میدانی
نیمهی گمشدهای را که صدا میکنمش
بطن یک قلب تپندهاست، خودت می دانی
…تا که خون میچکد از دست دلم میگویی:
عشق، چاقوی بُرندهست، خودت میدانی!
اشعار رضا نیکوکار
دیدهای یک نفر پرنده شود، پر بگیرد، بدون سر باشد؟
سایهگستر شود، درختی که، تنهاش زخمی تبر باشد؟
دیدهای تاکنون پرستویی، روی مین آشیانه بگذارد؟
استخوانی بیاید و مثل قاصدکهای خوشخبر باشد؟
فکر کن دیدهای که یک شب ماه، روی دوشش ستاره بگذارد
یکنفر بعدِ رفتنش حتی، باز هم بهترین پدر باشد؟
همهی شهر میشناسندت، گر چه یک کوچه هم به نامت نیست
من ندیدم هنوز دریایی، از دل تو بزرگتر باشد
آن قدَر ارتفاع داری که، مرگ از تو سقوط خواهد کرد
زندگی بعدِ مرگ میآید، بیشتر در تو شعلهور باشد
هر چه نادیدنیست را دیدی، تا ابد سنت جنون این است:
عشق از هر دری بیاید تو، عقل باید که پشت در باشد
اشعار رضا نیکوکار
گیلان دوباره آب و هواش ابریست، با من بخوان ترانهی «باران» را
بگذار آب و شانه کند خاتون، دستان باد زلف پریشان را
با اینکه خط فاصله پررنگ است سدّی برای خاطرههایت نیست
وقتی که سیل میبرد این دل را، این تکهسنگ ساکت و بیجان را
از چالههای خالی تنهایی افتادهام به چاه تو، میبینی
دیوانه کردهاست پس از یوسف، پیراهنم اهالی کنعان را
صدها هزار آینه میمیرند وقت گلابگیری چشمانت
از شوق اینکه سرزده میآیی جارو زدم تمام خیابان را
عطری عجیب در غزلم پیچید وقتی که خواستم از تو بنویسم
معبه دل من است که میگیرد عطر گلاب قمصر کاشان را
اشعار رضا نیکوکار
تابوت، عطر پیکرت را میشناسد
این آسمان، بال و پرت را میشناسد
بگذار موشکها سرت را خورده باشند
این خاک، جسم بیسرت را میشناسد
پایی که جا ماندهست بر مین را نیاور
پرواز، پای دیگرت را میشناسد
کنعان نه… اینجا خاک خونین هویزهست
پیراهنی که مادرت را میشناسد
این اشکها، این گریهها، این چشمها هم
امضای خط آخرت را میشناسد
خوننامهات را چشم پر خون پدر خواند
او سینهی پهناورت را میشناسد
امروز میروید هزاران لاله از خاک
خاکی که بوی پیکرت را میشناسد
شعر رضا نیکوکار
شانههایش دوباره میلرزید، مادرم زیر چادر گلدار
ذکرهایی که زیر لب میگفت توی دنیای ما نبود انگار
اشک میریخت، مهرهی تسبیح لای انگشتهاش میچرخید
در دعا عاشقانه میبوسید صورتش را فرشتهای هر بار
اشعار زیبای رضا نیکوکار
چین پیشانی تو را هر روز مُهر در هر نماز میبوسد
تو که اخلاص روزههایت را باز با گریه میکنی افطار
عطر و بوی بهشت را دارد تکهتکه گلیم خانهی ما
زیر پاهای مادرم عشق است و بهشتی که میشود تکرار
شعر رضا نیکوکار
رو به چشمت نماز میخوانم کعبه انگار توی خانهی ماست
تا تو هستی همیشه میخوانند سورهی حمد، این در و دیوار
شعر جدید رضا نیکوکار
تا شهابی در آسمان دیدم، نذر کردم دوباره برگردی
گل یاسی اگر که بوییدم، نذر کردم دوباره برگردی
عطر احساسهای من اینجا رنگ شبگریههای بارانیست
هر شبی که ستاره باریدم، نذر کردم دوباره برگردی
بی تو دریا چه دور شد از من! مثل مردابهای بیحرکت
در خودم لحظهلحظه پوسیدم، نذر کردم دوباره برگردی
و نگاهت به ساعت و دستم به ورقهای کهنهی تقویم
روزها را که یک به یک چیدم، نذر کردم دوباره برگردی
بعد از آن ساعتی که تو رفتی آسمانم به رنگ شب شد، من
از سیاهّیِ شب نترسیدم، نذر کردم دوباره برگردی
…
…هر که با گریه رو به من کرد و گفت هرگز تو بر نخواهی گشت
من ولی با تمام امّیدم نذر کردم دوباره برگردی
شعر های رضا نیکوکار
طرح اندام تو انگیزه ی معماری هاست
دلت آیینه ی ایــــوان طلاکاری هاست
باید از دور به لبخند تـو قانع باشــــم
اخم تو عاقبت تلخ طمعکاری هاست
جای هر دفتر شعری که در آن نامت نیست
توی تاریک ترین گوشــــه ی انباری هاست
نفس بادصبا مشک فشــان هم بشود
باز بوی خوش تو رونق عطاری هاست
باتو خوشبخت ترین مرد جهان خواهــــم شد
گرچه این خواسته ی قلبی بسیاری هاست
گــاه آرامـم و گاهی نگران ، دنیــــــایـــــم –
شرح آشفته ای از مستی و هشیاری هاست
●
نیمه ی خالی لیوان مرا پُــــر نکنید
دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست
کتاب شعر رضا نیکوکار
نزدیک غروب هیجان آور کوچه
من باز به شوق تو نشستم سر کوچه
گل های سر روسری ات مثل همیشه
زنبور عسل ریخته سرتاسر کوچه
از دوختن چشم قشنگت به زمین است
نقشی که چنین حک شده در باور کوچه
اینگونه نگین در همه ی عمر ندیدم
اینقدر برازنده بر انگشتر کوچه
«گل در برو می در کف و معشوق …» خدایا
من مست غزلخوانی سکرآور کوچه
لب تر کن تا ور بکشد پاشنه اش را
بی واهمه یکبار دگر قیصر کوچه
□
من کشته ی این عشقم و باید بگذارند
فردای جهان نام مرا برسر کوچه
شعر از رضا نیکوکار
گرچه گاهی حال من مانند گیسوهای توست
چشمه ی آرامشم پایین ابروهای توست
خنده کن تا جای خون در من عسل جاری کنی
بهترین محصول ها مخصوص کندوهای توست
فتنه ها افتاده بین روسری های سرت
خون به پا کردی ، ببین! دعوا سر موهای توست
کار دنیا را بنازم که پر از وارونگی ست
یک پلنگ مدعی در دام آهوهای توست
فتح خواهم کرد روزی سرزمینت را اگر
لشکری آماده پشت برج و باروهای توست
شهر را دارد به هم می ریزد امشب، جمع کن
سینه چاکی را که مست از زخم چاقوهای توست
کوک کن ، بردار سازت را ، برقصان و برقص
زندگی آهنگ زیبای النگوهای توست
□□□
خوش به حال من که می میرم برایت اینهمه
مرگ امکانی به سمت نوشداروهای توست
جدیدترین شعر رضا نیکوکار
ای سینه ی تو ساحل امواج خروشان
آوازه ی گیسوی تو چون جنگل گیلان
نه رودکی و حافظ و عطار ، نه سعدی
کامل نسرودند تو را در دو سه دیوان
از نیل نگاه تو نشد رد شود این بار
موسای دلم باز به اعجاز فراوان
وقتی که به تو می رسم آرام ندارم
چون کفر مسلّم که رسیده ست به ایمان
مجنون ترم از هر چه که دیدید و شنیدید
هر روز بیابان به بیابان به بیابان
یک عمر گذشت و به خدا فکر نکرده ست
این یوسفِ در چاه تو یک لحظه به کنعان
انداخته ام زیر قدم هات دلم را
باید که کمی پا بخورد قالی کرمان!
شعر عاشقانه رضا نیکوکار
مانند دو خورشید که بالای زمین است
چشم تو سفر کردنم از شک به یقین است
روشن شده شب های پریشانی شعرم
اینها همه از دولتی این دو نگین است
ای معنی هر واژه ی مبهم !، چه نیازی
با تو به لغتنامه ، به فرهنگ معین است
گهگاه اگر اخم تو چون تلخی زیتون
شیرینی لبخند تو شیرینی تین است
دیوانگی ام گل بکند رفتم از اینجا
با این دل بی حوصله که خانه نشین است
آتش بزن ای عشق ! همه زندگی ام را
آوارگی و در به دری بهتر از این است
من عکس تو را باز در آغوش گرفتم
چون برکه که با خاطره ی ماه عجین است
□□□
آری ، نرسیدیم به هم ، حیف… ولی نه
«تا بوده همین بوده و تا هست همین است!»
۱٫ زخمها بسیار:
زخمها بسیار امّا نوشداروها کم است دل که میگیرد تمام سِحر و جادوها کم است
هر نسیمی با خودش بوی تو را آورده است بادها فهمیدهاند اعجاز شببوها کم است
تا تو لب وا میکنی زنبورها کِل میکشند هرچه میریزی عسل در جام کندوها کم استتا نفس باقیست میخواهم که در من باشی و عمر میدانم که چون عمر گل نرگسها کم است
ای که میگویی که من در عشق تو کم میگذارم من همینم، من همینم، من همینم، من همینم!
۲٫ تا ابد:
تا ابد در من بمان ای عشق، از من دور نشو در دل شبهای من چون ماه، مهجور نشو
ای که از من میبری آرامش و قرار را ای که میریزی به جان من شرر، مجبور نشو
ای سراپا شور و شوق و مستی و دیوانگی ای که میدانی که من میمیرم از این، کور نشو
ای که میخواهم که در من باشی و من در تو باشم ای که میخواهم که از من دور باشی، دور نشو
۳٫ میروی:
میروی و باز میمانی و باز میروی میروی و باز میآیی و باز میروی
میروی اما نمیدانی که با هر رفتنت میبری جان مرا با خود و باز میروی
میروی و باز میمانی و باز میروی میروی و باز میآیی و باز میروی
میروی و باز میمانی و باز میروی میروی و باز میآیی و باز میروی
۴٫ مثنوی درد:
درد، نام دیگر من من، نام دیگر درد درد، در من میتپد من، در درد میمیرم
درد، در من میگرید من، در درد میخندم درد، در من میسوزد من، در درد میسازم
درد، در من میجوشد من، در درد میپوسم درد، در من میشکفد من، در درد میبارم
درد، نام دیگر من من، نام دیگر درد درد، در من میمیرد من، در درد میزایم